۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انشا» ثبت شده است

انشا درباره راست گویی پایه هفتم

انشای هفتم // راستگویی

راستگویی یک صفت خوب و پسندیده برای هر انسانی است .

 انسان باید در زندگی خود این صفت خوب را حفظ کند و از دروغگویی که کلمه متضاد آن است دوری کند .

در دین اسلام به راستگویی خیلی زیاد تاکید شده است . خداوند انسان های راستگو و درستکار را دوست دارد.

همه فرد راستگو را دوست دارند و به او احترام می گذارند . 

پیامبر ( ص) فرموده است که همیشه راستگو باش، زیرا راستگویی انسان را به راه نیک راهنمایی می کند و راه نیک، انسان را به بهشت می رساند.

از دروغ همیشه دوری کن، زیرا دروغ، آدمی را به سوی راه بد راهنمایی می کند .هنگامی که آدمی به دروغگویی عادت کند و دروغ بگوید ، در نزد خداوند در گروه دروغ گویان قرار می گیرد .

خداوند در سوره مریم صدق و راستگویی را از ویژگی های مهم انسانها می شمارد .

فرد راستگو صفات مهمی دارد که می توان او را شناخت . مهم ترین ویژگی یکی بودن گفتار و عمل است . فرد راستگو به چیزی که می گوید عمل می کند اما شخص دروغگو فقط حرف می زند و از عمل خبری نیست .

 پس ما باید این صفت خوب را در خودمان تقویت کنیم و دوستانی را انتخاب نماییم که راستگو باشند .


  • علی رضا
  • سه شنبه ۲۳ دی ۹۹

انشا به شیوه جان بخشی پایه هشتم

انشا به شیوه جان بخشی پایه هشتم



یکی بود یکی نبود یک مدادی بودکه دانش آموزی آن را ازمغازه ای خریده بود، او  اسمش علی بود. او مدادش را زیاد نمی تراشید. و از مدادش به دقّت مراقبت می کرد . روزی علی مدادش را در زنگ تفریح روی نیمکت گذاشت و به حیاط مدرسه رفت مداد صدای نا له ای را شنید . کمی فکرکرد و دید که نالۀ نیمکت است . پرسید دوست من چرا می ناله می کنی؟

نیمکت گفت : مرا می بینی ؟ خیلی کثیف هستم . بچّه ها با خودکار و مداد رویم را خط خطی کرده اند. من دلم نمی خواهد دیگر این جا بمانم . مداد گفت : ولی مرا  پسری از مغازه ای خریده است  و خیلی از من مراقبت می کند او مرا زیاد نمی تراشد. من هم از او خیلی خیلی راضی هستم . امّا دوست عزیز ، من می خواهم کمکت کنم . نیمکت گفت : چه کاری می خواهی انجام بدهی ؟ مداد گفت : من با پاک کن دوست هستم . من به کمک او می توانم روی تورا تمیز کنم . نیمکت خیلی خوشحال شد و گفت مداد جان ! از تو ممنونم که این همه مهربان و با محبّت هستی . مداد و نیمکت با هم دوست شدند ونشستند باهم درددل کردند . مداد گفت : تو از کجا آمده ای ؟ نیمکت گفت : من در یک باغی که آب و هوای تمیزی داشت زندگی می کردم . از آنجا خیلی خوشم می آمد .امّا تنها بودم تنهای تنها . دلم می خواست از آنجا بروم . روزی یک مردی آمد . و مرا برید . خیلی ناراحت بودم . فکر می کردم دیگر عمرم تمام شده است و او مرا خواهد سوزاند . ولی او مرا به یک کارگاهی برد ومرا به یک نیمکت تبدیل کردند .و در آنجا من دوباره متولّد شدم . بعد از آن مرا به این مدرسه آوردند . خیلی  خوشحال شدم . دیگر احساس تنهایی نمی کردم و از دیدن خود در کنار بچّه ها خوشحال بودم . ولی فکرم درست نبود . بچه ها خیلی اذیّتم می کنند . رویم را خط خطی می کنند . مداد از شنیدن این حرف ها ناراحت شد . زنگ مدرسه به صدا در آمد و بچّه ها با هیاهو وارد کلاس شدند . و مداد و نیمکت سا کت ساکت شدند و به فکر فرو رفتند.


  • علی رضا
  • سه شنبه ۲۳ دی ۹۹