1)      شخص پیری که لباس پشمی خشنی پوشیده بود و با خود کوله باری از خار و خاشاک را می برد .


2)     آن پیرمرد در هر قدمی که برمی داشت خدا را شکر می کرد .


3)    ای خدایی که این آسمان را برافراشته ای و ای کسی که آرامش دهنده دلهای غمگین هستی.


4)     وقتی که تمام وجودم را نگاه می کنم می بینم که همه نوع بزرگواری در حق من کرده ای.


5)    خوش بختی و سعادت را در مقابل چشمان من قرار داده ای و بزرگی رامانند تاجی بر سر من نهادی .


6)     من در اندازه ای  نیستم که بتوانم شکرگزار نعمت های تو باشم .


7)    نوجوانی خودخواه و مغروری به پیرمرد نزدیک شد.


8)    جوان مغرور  وقتی شکر و سپاس پیرمرد را شنید ، به او گفت : ای پیرمرد نادان ساکت باش.


9)     تو خار کشی می کنی و لنگان راه می روی ! بخت و اقبال و بزرگی تو کجاست ؟


10)   تو عمرت رادرخارکشی تلف کرده ای و هنوز تفاوت خواری و سربلندی را نمی دانی ؟


11)      پیر گفت چه سربلندی ازاین بهتر که محتاج به نامردی چون تو نیستم .


12)   که ای فلانی به من صبحانه یا شام بده و یا نان و آبی بده که بخورم .


13) خدا را شکر می گویم که مرا ذلیل نکرد  و به شخصی بی ارزشی چون تو محتاج نساخت .


14)  خداوند با وجود فقر و نداری به من آزادی و آزادگی بخشید .